از همه پرسش های جهان همین یکی جواب ندارد ، "چرا من ؟"
حدود ساعت یک بامدادِ ، خاموشی دادم به خودم ،
از بین این همه تاریکی رنگ روشن آسمون خیره کننده س ،
نگاه که میکنم میبینم قرص ماه کامل شده یا شاید یکمی مونده به کامل شدن ،
چشم به ماه می دوزم !
به اون رنگ مات و مه آلود ِ نقره ای ِ اطرافش ..
منظره ی قشنگی ِ ، حداقل برای من که دلم دلخوشی های کوچیک می خواد ..
باتری گوشی ِ عاطی رُ نگا میکنم ، یکی شارژ داره !
منصرف گوش کردن پلی لیست می شم ..
خود ِ زندگی ِ این روزهام دست ِ کمی از یه پلی لیست دراماتیک نداره ،
شده شبیه ِ قصه ی های تراژدی مضحک ..
به دنیام می خندم ، به اینکه خودم باید رویاهامُ خفه کنم !
هیچ چیزی برام اهمیت سابق رُ نداره ..
چشمم ُ از آسمون بر میدارم ، به خیلی چیزا فکر میکنم ،
دونه دونه اشکام میریزه ، سعی میکنم مهارشون کنم اما نمیشه ، بیشتر می شه !
مدام به خودم میگم : دخترک یادت نرفته که ، ناراحتی ، گریه و حتی بغض برات سم ِ ..
ته ِ این حرف ها یه به درک میگم و دیگه حواسم به کنترل اشکام نیست ..
نمی خوام صدام ُ کسی بشنوه ، سرمو فشار میدم تو پهنای بالش
و فقط لرزیدن شدید شونه هام ُ حس میکنم ..
شروع میشه ، سیاهی رفتن چشمام و سرگیجه های شدید ،
درد قلبم که باز به خاطر زیاد شدن ِ بغض کوفتیش ِ !
دردش که زیاد بشه می زنه قفسه سینه م ،
نفسم بند میاد ، نمی تونم منظم نفس بکشم ،
ضربان قلبم نامنظم می زنه و یه درد ِ خاصی میپیچه تو استخوون های جناغم !
باز یاد حرفش می افتم : استرس ، ناراحتی ، گریه و حتی بغض برات سم ِ ..
باز یه به درک دیگه میگم و همش تکرار می کنم که اون دکتر ِ چه میفهمید بغض یعنی چی ،
چه میفهمید گریه یعنی چی که بدون تخفیف منع ِ شون کرد ..
نمی تونم به پهلو بخوابم ، به شکم هم همینطور !
به پشت میخوابم تا درد لعنتیش ُ کمتر حس کنم ،
پاهامو از زانو جمع میکنم و دستامو محکم میپیچونم دور ِ دلم ،
شبیه ِ یه توده سلول ِ جذام گرفته شدم ..
حدود ساعت سه بامداد ِ ، خواب میپیچه لای چشمای خسته م ،
مژه های خیسم پایین میاد و یک شب ِ می میرم ..
نظرات شما عزیزان: